ابزار وبمستر

ابزار وبمستر

عشق يا نامردي9

رفتیم. سوار شدیم و رفتیم سمت یه پارک. خواستم پیاده شم که مینا گفت تو رو خدا اینجا نهبریم جایی که کسی مارو نبینه. منم حرفشو گوش کردم و رفتیم ولی آخه کجا ؟
با کمی تردید بهش گفتم میتونه بیاد خونه ما؟ اونم بدون فکر گفت باشه. منم بی خیال رفتم خونه. ماشینو پارک کردم و رفتیم تو. تو خونه که رفتیم مینا فقط مانتو شو درآورد. رو مبل نشست و دوباره شروع کرد به گریه. نمیخواستم با حرفای مسخره دلداریش بدم. رفتم براش یه شربتی چیزی درست کنم بیارم. تو آشپزخونه بودم موبایلم زنگ زد. سارا بود:الو؟ سلام سارا. کجایی؟سلام مهران جون بیمارستانم. بابام به هوش اومده مامانم و همه اینجان گفتم تنهایی بیام پیشت ؟آره میدونم بابات به هوش اومده. منم تنهام بیا اینجا.چی ؟ میدونی به هوش اومده؟ از کجا می دونی؟وای بازم خرابکاری. پسر نمیتونی یه دقیقه جلوی دهنتو بگیری.هیچی بابا. از صدات فهمیدم.خیلی خوب. اومدم.به خیر گذشت. باید دیگه بیشتر مواظب زبونم باشم. این دفه رو از بیخ گوشمون گذشت. راستی بهش گفتم تنهام. اگه بیاد اینجا و مینا رو ببینه چی؟ ولی بیخیال پسر. تو که کاری نکردی و نمیخوای بکنی. پس از چی میترسی؟ بی خیال.رفتم تو هال و لیوان شربتو دادم دستش. با تشکر یه قلب از شربتو خورد. بهش گفتم :اگه میخوای درد دل کنی بگو من سنگ صبورتم. رودرواسی هم نکن. هر چی دلت میخواد بگو.نگام کرد. مثل اینکه بهم اعتماد داشت اینو از تو چشماش خوندم. شروع کرد:همه چی از پارسال شروع شد. تازه دانشگاه قبول شده بودم. فکر میکردم جو دانشگاه با جاهای دیگه فرق داره. اما با گذشت دو سه ماه فهمیدم که هیچ فرقی نداره و فقط نوع روابط و ادبیاتش با بیرون فرق میکنه. درست مثل بیرون د دخترا پسرا رو دست میندازن و سر کارشون میذارن و پسرا هم فقط دختراروسرکیسه میکنن یامخشونو میزنن تا ازشون سواستفاده کنن. اولو آخرش همین بود. من فکر میکردم عشق تو دوران دانشجویی باید یه عشق پاک و بی آلایش باشه. اما این یه فکر خام بود. پسرا تو فکر این بودن که هر روز با یه دختر جدید بخوابن. من به وضوح میدیدم که تمام پسرا هر هفته دوست دختراشونو عوض میکنن. پس عشق چی میشه. البته همشون نه استثنا هم وجود داشت. مثلن من خود شمارو میدیدم که اصلن دنبال این حرفا نیستین و خیلی با حیا با ادب هستین. من ندیدم تا حالا حتی یه دختر رو با منظور نگاه کنید.به اینجا که رسید بی اختیار خندم گرفت و با خودم گفتم : آخه تو از کجا میدونی که من با حیام. مگه تو همیشه با من بودی. رو کردم بهش و گفتم :نه این خوبی شما رو میرسونه من اونقدرام خوب نیستم. شما لطف دارین.نه. همین که شکست نفسی میکنید خودش بیان گر خوبی شماست.تو همین حین زنگ در به صدا در اومد. باید سارا باشه. مینا پاشد. بهش گفتم خیالش راحت با شه کسی نیست. دوست دخترمه و خیال اونم راحت شد و نشست. رفتم به استقبال سارا. از در که اومد تو با دیدن من شروع کرد به خندیدن. با خنده هاش تمام اتفاقات امروز از یادم رفت. انگار خنده هاش قرص مسکن بود برام...سارا اومد تو. با هم سلام رو بوسی کردیم و رفتیم تو اتاق. مینا پاشد و سلام کرد. سارا با تعجب یه نگاهی به مینا کرد و رو به من کرد و گفت :مهران اگه مزاحم شدم برم. بعدن کارت تموم شد میام.اینو با یه لحن غریبی گفت. یه چیزی بهم گفت اعتمادشو نسبت به خودم از دست دادم:نه بابا کجا میری. خانم زمانی غریبه نیست.آره میدونم غریبه نیست. تو کلاس دیدمشون. من برم بهتره. شما میتونید با هم راحت باشید.در همین حین مینا پاشد و گفت :خانم کاظمی ! چطو ردلتون میاد با آقای رحمانی این طور برخورد کنین. ایشون مودب ترین پسریه که تا امروز دیدم. الانم که میبینی اینجام به علت یه تصادف بود که آقای رحمانی زحمت کشیدن و منو آوردن اینجا که سر حال بیام.مینا اینارو با عصبانیت گفت و پاشد که مانتو شو بپوشه یه دفه افتاد وسط اتاق و شروع کرد به گریه کردن. سارا کهاز حرفای مینا مات و مبهوت شده بود رفت طرفش و بلندش کرد:چی شده عزیزم چراگریه میکنی؟مینا همین طور هق هق میکرد. یه لیوان آب براش ریختم.آبو خورد و شروع کرد به درد دل کردن:راستش من تو یه خونواده مذهبی بزرگ شدم. وقتی دانشگاه قبول شدم پدرم نذاشت بیام. چون خونه ما توی شهرستانه و پدرم راضی نبود که من تنها تو یه شهر غریب درس بخونم. بعد از کلی گریه و زاری من و پادر میونی مادرم پدرم راضی شد اما گفت ما هم با تو میام تهران. خیلی خوشحال شدم. چون من تجربه زندگی دور از خونواده رو نداشتم و میترسیدم تنهایی. حالا دیگه همه چی روبه راه بود. اومدیم تهران و زندگی جدیدی رو شروع کردیم. اوضاع خوب بود و مشکل خاصی نداشتیم. از نظر مالی زیاد مرفه نبودیم اما مهم نبود. همین که روبه راه بودیم و شکممون سیر بود کافی بود. سعی میکردم تو دانشگاه تا اونجایی که میتونم با پسرا رابطه نداشته باشم تا به نوعی محبت پدرم رو جبران کنم.اما دل که این حرفا سرش نمیشه. باور کنید تا حالا شاید بیست تا پسر بهم پیشنهاد دوستی دادن اما من همشون رو با یه ترفند دست به سر کردم. البته این کار مطابق میل خودم نبود. بالاخره منم دل داشتم. دوست داشتم با یکی از اونا دوست بشم که تنهایی هامو باهاش پر کنم و بتونم بهش تکیه کنم. اما این میل باطنی رو تو خودم حبس کردم و به خودم دلداری میدادم که همین بس میتونم تو دانشگاه درس بخونم کافیه. بالاخره پسرا دست از سرم برداشتن و من حالا بدون ایجاد مزاحمت از هیچ جایی میتونستم به درسم برسم تا....به اینجا که رسید دوباره زد زیر گریه... سارا یه لیوان دیگه آب داد دستش و بهش گفت اگه نمیتونه ادامه نده اما مینا گفت که دوست داره ادامه بده البته اگه ما ناراحت نمیشیم. ماهم گفتیم ادامه بده و اونم ادامه داد:میدونید !پدرم توی یه اداره کار میکرد. حقوقش زیاد نبود اما میساختیم. یه روز پدرم با یه ماشین مدل بالا اومد دم درو منم تو حیاط بودم. صدام زدو گفت مینا برو از تو ماشین آقای رییس یه خورده وسایل هست بیارشون. خودشم دستش پر بود. رفتم تو ماشین یه پسر درشت هیکل بود راننده ماشین بود. باهاش سلام علیک کردم و اونم یه طور عجیب و غریبی جوابمو داد. خیلی از حرف زدنش خوشم اومده بود. جوری حرف میزد که آدم قلقلکش میومد. مثلن میگفت : سلام عسلم. چطوری بانو زیبا. قربوت برم عروسکم. واز این جور حرفا. تا اون موقع هیچ کس باهام این جوری حرف نزده بود(البته از جنس مخالف)حتی بابام.اون پسرایی هم که میومدن فورن میگفتن که ما قصد دوستی داریم و بی خودی حرفای محبت آمیز نمیزدن. منم یه خورده ازش خوشم اومد و البته اون موقع هیچ حرفی نزدم و به روی خودم نیاوردم.اما اون از تغییر رنگ من متوجه شد که تیرش به هدف خرده و بلافاصله گفت خانم زمانی حالتون خوب نیست. منم گفتم نه خوبم و تند رفتم خونه و درو بستم. پشت در وایسادم که یه خورده نفسم جا بیاد. و رفتم تو. عصر بود تو اتاقم خوابیده بودم و همش تو فکر رییس پدرم بودم.شبش سر سفره از بابام پرسیدم : اون آقای که باهاش اومدی واقعن ریسست بود؟ بابام هم با یه حالت تهدید آمیز گفت ؟چرا این سوال رو میپرسی؟منم با ترس و لرز جواب دادم هیچی آخه خیلی جوون بود. بهش نمی اومد رییس باشه. بابام با خیال راحت از این که من میخواستم چی بگم گفت : نه باباش رییسمه. البته فکر نکنید بابام بدش میاد من با پسر رییسازدواج کنم. موضوع این بود که پدرم نمیتونست تحمل کنه دخترش از یه پسر ولو پسر رییس باشه حرف بزنه. من بارها دیدم تو جمع برادرم که پنج سال از من کوچیکتره به بابام میگه : بابا کی برام زن میگیری و بابام هم با خوشحالی بهش میگه پسرم همین که دیپلم گرفتی برات زن میگیرم. و بعدش رو میکرد به مادرم و میگفت پسرمون دیگه مرد شده. من این صحنه هارو میدیدم و میسوختم از تبعیض نا برابری که من حتی نمیتونستم اسم یه پسرو تو خونه بیارم و حتی سر این مساله اقوامی که پسر بزرگ داشتن به خاطر اخلاق پدرم تنهایی میومدن یا اصلن نمی اومدن. یه بار تو شهرستان از دبیرستان بر میگشتم که یه پسر اومد جلوم وسلام کرد.منم بی معطلی زدم تو گوشش و چند تا فحش بهش دادم و رفتم. پسر بیچاره چشماش گرد شده بود و اشکش در اومده بود. شاید تصور همچین حرکتی رو نمیکرد. روز بعدش که اومدم خونه دیدم بابام اومد جلو منو بوسید و گفت الحق دختر خلف خودمی. منم هاج و واج نگاش کردم. روم نمیشد بپرسم چی شده. رفتم پیش مادرم بهش گفتم :مادر چی شده؟ اونم گفت تو دیروز با یه پسر دعوا کردی و زدی تو گوشش ؟ منم با تعجب گفتم :از کجا میدونی. مادرم جواب داد : امروز خالت زنگ زده بود میگفت دیروز هامون پسر خالت تو خیابون بهت رسیده و سلام کرده و تو زدی تو گوشش و بهش فحش دادی. باورم نمیشد. اون پسره هامون بود. پسر خاله بزرگم. ما تموم بچگیمون رو باهم بودیم و با هم بزرگ شده بودیم. اما تو این چند سالی که از هم دور بودیم(به خاطر پدرم )اون حسابی بزرگ شده بود ومن نشناختمش. خیلی دوست داشتم برم بهش بگم معذرت میخوام اما روم نمیشد.همه اینا تقصیر تعصبهای بیجای بابامه. داشتم از پسر رییس بابام میگفتم از موضوع دور شدیم.یه روز خواستم بیام دانشگاه دیدم همون ماشین رییس اونطرف خیابون وایساده و پسر رییس داره برام دست تکون میده. منم فوری بهش علامت دادم بره پایین الان بابام میاد و بد میشه. تو راه که میرفتم به ماشینش برسم همش تو فکر بودم و میخواستم یه جوری از دستش برم اما وقتی که خوب فکر کردم دیدم برای چی این لذت رو فقط به خاطر این که بابام دوست نداره از خودم حروم کنم. چطور برادرم هنوز پونزده سالش نشده از ازدواج حرف میزنه و حتی تو محله هم دوست دختر پیدا کرده اما من اگه بخوام برم بیرون باید یه بزرگ تر همرام باشه. رفتم سوار شدم و با هم رفتیم. اول رفتیم یه کافی شاپ و یه چیزی خوردیم بعدش منو رسوند دانشگاه. شاید کمتر از یه ساعت باهاش بودم اما به اندازه یه ماه شارژ شده بودم. تا اون موقع نمیدونستم بودن با جنس مخالف میتونه این قدر لذت بخش باشه. تو کلاس همش تو فکر این بودم که زود کلاس تموم بشه و برم بیرون ببینمش. خیال میکردم دم در دانشگاه وایساده. اما وقتی کلاس تموم شد واومدم بیرون نبود. منم زود برگشتم خونه. پدرم حتی رو دقیقه هم حساس بود. روز بعد دیدم دوباره اومده دنبالم. منم رفتم سوار شدم. این قدر از دیدنش ذوق زده شده بودم که پریدم و بوسیدمش. اونم با تعجب منو نگاهی کرد و با عصبانیت گفت دیگه دوست ندارم این کارو بکنی. تا وقتی با هم ازدواج نکردیم. من رو این مسایل خیلی حساسم. اولش ناراحت شدم اما وقتی اسم ازدواجو برد تو دلم قند آب شد. یعنی این من بودم از دست سخت گیری های پدرم نجات پیدا کردم. اما نمیدونستم نقشه های دیگه ای پشت این حرفا درجریانه. روز ها همین طور میومدن و میرفتن تا یه روز بهم گفت مینا امروز دانشگاه نرو. میخوام بیای خونه ما تو رو به پدر و مادرم نشون بدم. منم چون تا اون لحظه حتی بهم دست نزده بود بهش اعتماد کردم و دانشگاه رو بی خیال شدم و رفتم خونشون. وقتی رفتم تو دیدم هیچ کی نیست بهش گفتم پدر مادرت کجان اونم گفت بشین الان میام. به ساده لوحی خودم خندم میگیره وقتی فکر میکنم که آخه خونه یه رییس تو یه آپارتمان کوچیک اونم وسط شهر چی کار میکنه. کسی که ماشینش حداقل صد میلیون میشه باید خونش حداقل یه میلیارد باشه اما اون وقتا عشق منو کور کرده بود. تو هال نشستم که در اتاق باز شد و اون با یه رکابی و یه شلوارک اومد پیشم نشست و گفت لباسامو در بیارم. منم بهش گفتم پدر مادرت خونه نیستن بهم دروغ گفتی من یه ثانیه دیگه هم اینجا نمیمونم. همینو که گفتم زود منو بغل کرد و گفت ببین عزیزم من میخوام باهات ازدواج کنم پس دیگه ناز نکن بذار امروز بهمون خوش بگذره. من که همین چیزی رو نمیتونستم قبول کنم صورتشو چنگ زدم و خودمو از دستش خلاص کردم که در برم یه دفه یه چیزی مثل انبر دست گردنمو گرفت و منو پرت کرد وسط اتاق. اون خیلی درشت هیکل بود. و خیلی قوی بلند شدم خواستم بزنمش یه سیلی بهم زد که پخش شدم کف اتاق. حرکت خون رو رو صورتم احساس میکردم. اون قدر درد داشت که نمیتونستم راحت گریه کنم. وبریده بریده گریه میکردم. اونم از پشت روسری منو در آورد و با همون دهنمو بست. لباسامو با دقت درآورد و.........مینا دیگه ادامه نداد. احتیاجی به ادامه دادن نبود. منو سارا هردو ساکت بودیم. یه نگاهی به سارا انداختم.

0 نظرات:

 

ابزار وبمستر